زیارت اربعین

خوره ای رفته به جان من و هر دم گوید:

تو اگر پست نبودی حرمت می بردند...

زینب یعنی...

خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست .
خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش رانشناسد که خواهر نیست .
تازه اینها مربوط به ظواهر است . اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند.
زینب یعنى شناسایی بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین وتپیدن با نبض حسین .
زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث .
زینب یعنى چشیدن خار پاى حسین با چشم .
زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل.

آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

سه تصوير از عاشورا

سه تصوير از عاشورا

1
همه‌ي بچه‌ها فرياد مي‌كشيدند: “عمو، عمو، آب، آب...” فاطمه كنارِ پرده‌ي خيمه‌ ايستاده بود و بيرون را مي‌نگريست. ما له‌له‌زنان فرياد مي‌كشيديم: “عمو، عمو، آب، آب” فاطمه با دست به ما اشاره كرد كه آرام شويم. گفت كه عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت. با دو مشكِ آب. حالا آرام‌تر، انگار در خودمان، مي‌گفتيم: “عمو، عمو، آب، آب” لختي نگذشته بود، كم از ساعتي شايد، ما هم‌چنان منتظر نشسته بوديم و زيرِ لب ذكر را تكرار مي‌كرديم. ناگاه فاطمه پرده‌ي خيمه را رها كرد و به زمين افتاد. حالا همه تشنه‌گي را فراموش كرده بوديم. ديگر كسي از آب حرفي نمي‌زد. كسي آب نمي‌خواست. فرياد مي‌زديم: “عمو، عمو، عمو، عمو...”

2
به سمتِ ميدان كه راه مي‌افتد، هيچ‌كدام از زنانِ اهلِ حرم، نگرانِ زخم نيستند، جمله‌گي نگرانِ چشم‌زخم‌اند. پس صدقه كنار مي‌گذارند و تعويذ مي‌خوانند كه مبادا ورا چشمِ شومي بيازارد.

اما راوي بايستي ظاهربين باشد. پس از چشم‌زخم نمي‌نويسد و مي‌نويسد كه زخم‌ها از شماره بيرون بود. حتا از نگاشتنِ ظواهر نيز عاجز است!

و حالا همه پرده‌گيان كناره‌ي درگاهِ خيمه ايستاده‌اند و از او مهلتي مي‌خواهند تا سير ببينندش. راه‌ رفتنِ موزونِ علي را نشانه مي‌گيرند و موزون مي‌گويند: “مهلاً مهلا“ بي‌توجه به سجع موزون و مقفايي كه ساعتي بعد راوي خواهد نوشت: “و او را قطعه‌قطعه كردند؛ ارباً اربا

3
غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت يك‌بار مي‌آمد و براي ما چيزي مي‌گفت و مي‌رفت. ما هم خجالت مي‌كشيديم و گريه نمي‌كرديم و گوش مي‌كرديم. اما حالا ديگر خيلي وقت است كه نيامده تا براي‌مان چيزي بگويد. حالا فاطمه بچه‌هاي كوچك را يك‌جا جمع كرده است. البته من ديگر بزرگ شده‌ام. براي همين به فاطمه مي‌گويم: “تو هم قرآن بخوان، مثلِ...” نمي‌دانم چرا، اما سرش را بالا مي‌گيرد. به جاي آن كه ما را آرام كند، نگاه مي‌كند به موهاي من و جيغ مي‌زند:

فَكَيفَ تَتَّقونَ اِن كَفَرتم يَوماً يَجعلُ الوِلدانَ شيبَا... (چه‌سان در امانيد، اگر كافر باشيد در روزي كه كودكان را پير مي‌گرداند؟ مزمل-17)


رضا اميرخاني

جای من نیست

دير به دير به ديدنم مي آمد اما زود به زود برايم نامه مي نوشت به جز... 
به هر حال رسم روزگار اين گونه است، چه مي شود كرد! 
تنها آرزويم اين بود كه بفهمم چه كسي جاي مرا در قلب او تنگ كرده است. 
آخرين نامه اش بعد از بيست سال به دستم رسيد، به همراه تركشي كه سال ها در قلب او جا خوش كرده بود! علي رغم ميل باطني ام با احترام آن را بوسيدم! فقط به خاطر اينكه او را به آرزوي ديرينه اش رسانده بود. نامه را باز كردم. كاغذي به رنگ خون، حاشيه اش سوخته، نوشته هايش تار! 
ناگاه چيزي در گلويم شكست. نامه خيس شد، نوشته ها زلال تر! 
فقط يك جمله قابل خواندن بود: دل مومن حرم خداست ... 
سيده نجمه موسوي -اصفهان

ما... خدا و اهل بيت

ما... خدا و اهل بيت

1. اگر چه «حال»ام خوب است؛ امّا حالم خوب نيست. نمي‌دانم توانسته‌ام براي سفري كه در انتظار همه ماست، آماده شوم يا نه. نمي‌دانم خدا گناهانم را بخشيده يا نه. و نمي‌دانم آيا در سال‌هاي كودكي كه همه چيز خالص‌تر، پاك‌تر و شريف‌تر بود، توانسته‌ام آن قدر خوب باشم كه هنگام رفتن از دنيا، خوبي‌هاي كودكي را سرمايه كنم و با دلي مطمئن بروم يا نه. اگر ترديدها بگذارند و بتوانم از ميان سيم خاردار «يك‌دندگي» بيرون بروم و يك بار ديگر، خودم را خوب ببينم، يقين دارم مي‌توانم با خدا آشتي كنم.

مگر نه اين است كه خودش بارها و بارها از راه قلبم مرا صدا كرده است؟ مگر نه اين است كه هر بار، پس از مدّت‌ها قهر و دوري، تا صدايش كرده‌ام، فرشته را سراسيمه، براي من فرستاده تا احساس تنهايي نكنم؟ مگر بارها نگفته كه هر گناهكار و خطاكاري را مي‌بخشم؛ امّا از كسي كه از بخشش من نااميد شود، نمي‌گذرم؟ خدايا! من كه جز اميد به خوبي‌ات چيزي ندارم. من كه جز مهرباني‌ات اميدي ندارم؛ پس مبادا مرا نبخشيده، به آغوش مرگ بسپاري... مبادا آن قدر دلم سياه شده باشد كه از بخشش تو نااميد شوم...


ادامه نوشته

دلم را ميان قافله ات جا گذاشته ام

صدا مي آيد ، صداي پاي تو .
دلم را در ميان قافله ات جا گذاشته ام و در لا بلاي خيمه هاي دور از تو گرفتارم .
كي به مسير ما مي رسي تا از همين ابتداي جاده راه بيابان در پيش گيرم؟
درگيرم با خودم ،با احساسم مانده ام ميان اين درگيري . نمي دانم چه بگويم.
زبانم قفل مي شود و مجراي اشك تنها راهگشاي زبان قفل شده من است.
چگونه شرح دهم قدم به قدم با عشق آمدن هايت را.
به كجا مي روي با اين شتاب.
تو مرا مشغول خود كردي ، چه كسي تو را به خود مشغول ساخته كه اين چنين باشتاب به مقصد مي روي؟
سال ها مي گذرد و من هنوز حيرانم كه با تو چه كرده آن معشوق ازلي كه تو را اين گونه به سوي خويش كشانده و هنوز پاسخي نيافتم . سخت است راه رسيدن.
بايد از هر عزيزي گذشت براي ديدار محبوب .
اين را از تو آموختم. خورشيد بي امان مي سوزد و آسمان نگاهش را به تو و همراهانت دوخته است .
امروز از سخاوت ابرها خبري نيست و باد گه گاه تنها گرما را به ارمغان مي آورد.
همه چيز دست در دست هم داده اند تا سختي راه را بيفزايند بي خبر از آنچه در دل تو مي گذرد و بي خبر از تمام اتفاقات .
بيابان بزرگ است و رودي در همين نزديكي هاست براي سيراب شدن.
يارانت تشنه اند و تو امروز از خورشيد دست و دلباز تري.مشك هاي آب را براي كه مي آوري؟
و حالا اسارت ،در بيابان رسيدن .تو در يك سو آماده اي و سياهه هايي در سويي ديگر.
تو با دل آمدي آن ها با تيرو كمان. نقش دفترهاي خاطراتمان
را وام دار نقش تو ايم كه بر صفحه ي احساسمان زدي .
گويي تمام نگاه آسمان و زمين به سوي توست.
ستيزي است ميان حق و باطل .نيزه و شمشير ،يعني شروع براي مبارزه.دلم از همين ابتدا گواهي مي دهد كه تو تنها برنده اين ديداري و شكي نيست به اين احساس خوب.چشمانم را ببندم يا نه؟ مي دانم كه برنده اي، اما تاب لحظه اي افتادنت را هم ندارم. پس چشم هايم را بسته ام.
كمي مي گذرد و تو لحظه به لحظه به ديدار محبوبت نزديك تر مي شوي.
رسيده اي به همان چه او گفته .
تو دانستي كه چه گونه انتظارت را مي كشد كه اين گونه از خود بي خود شدي.
گرماي هوا را نمي توان انكار كرد و تشنگي امان را مي برد.
آب ناياب ترين ماده حيات شده و رود دورترين جا براي رسيدن و باران آرزويي دست نايافتني و بزرگ.
اشك تنها راه چاره ي تنهايي و فرياد تنها صدايي كه به گوش مي رسد.
دوباره مرور مي كنم خاطرات گذشته را.
اما باز هم نمي فهمم اين همه شور و سرمستي ات را.
و سر انجام حق برنده نبردگرديد ؛همان گونه كه دلم گواهي داده بود .
تو رفتي با تمام عزيزانت به ديدار محبوب ازلي.
اين را از تو آموختم، در نهايت سختي نيز مي توان عشق بازي كرد.
زهرا كريمي
(باران)

تاوان ندارد!

در گلستان
تاوان ندارد!

مردکي را چشم درد خاست. پيش بيطار (طبيب چارپايان) رفت که دوا کن. بيطار از آن‌چه در چشم چارپاي مي‌کند در ديده او کشيد و کور شد. حکومت به داور (قاضي) بردند. گفت: برو! هيچ تاوان نيست، اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي.
مقصود ازين سخن آن‌ است تا بداني هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرمايد با آن‌که ندامت برد به نزديک خردمندان، به خفّت رأي منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راى به فرومايه کارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حرير

خدایا ببخش مرا...


خدایا ببخش مرا به خاطرِ آن مطلب هایی که بخاطر تو ننوشتم

ببخش مرا به خاطرِ کامنت هایی که تو در آن نبودی

ببخش مرا از اینکه با مطلبم بنده ای را از خدا دور کرده ام

ببخش مرا که میتوانستم با اطلاع بیشتر بنویسم اما کم کاری کردم

ببخش مرا که وقتی مطلبم پرنظر و یا وبلاگم پر بازدید شد گمان کردم که از سعی تلاش خودم است و تو را فراموش کردم.

ادامه مطلب...

ادامه نوشته

و اینک آخر الزمان...

و اینک آخر الزمان... 

از پله های مترو که بالا آمدم، آسمان در شفق بود. دوساعتی می‌شد که راه افتاده بودم. کمی که در مسیر خیابان قدم برداشتم صدای اذان راهم شنیدم ، البته نه از گلدسته های مسجد، از رادیوی مغازه ها.

 

از مغازه ها عبور کرده بودم. پیاده رو ها تاریک شده بود و تنها چیزی که باعث می شد در چاله های سر راهم فرو نروم کورسوی نوری بود که از چراغهای کنار خیابان که در ارتفاع 4 یا5 متری نصب شده بودند به سطح پیاده رو می پاشید.

 

کمی جلوتر جمعیتی از آقایان را دیدم که به زعم خود اهل کتاب و فرهنگ و... بودند.

 

چرا ؟ چون این خیابان، خیابان انقلاب است. که به گرد چیزی یا کسی حلقه زده بودند.

 

کنجکاو شدم.

 

البته چند قدمی که برداشتم، دیدم ماجرا آنقدر شفاف است که نیازی به کنجکاوی نیست.

 

زنی کفشهایش را درآورده، پاچه های شلوارش رابالا زده و همین طور آستین‌هایش را، روسریش را برداشته و در حال خواندن آواز درخواستی است.

 

سیاهی شب در کنار ظلماتی که می دیدم، روشنی روز بود.

 

...کنار مغازه ای زنی نشسته بود و کودکش را شیر می داد، در انظار مردم.

 

چقدر نگران معصومیت کودکی بودم که با باد همراه شده بود.

 

***

کتاب مهدی موعود (جلد سیزدهم بحارالانوار) را ورق می‌زنم.

حضرت صادق (سلام الله علیه) از رسول گرامی اسلام (که سلام و صلوات خداوند و فرشتگانش بر او و خاندان مطهرش باد) نقل فرمود: "اسلام با غربت ظاهر شد و عنقریب نیز چنانکه بود به حال غربت برمی گردد ،پس خوشا به حال غربا"...

پروانه

------------------

سمیه کاووسی

عباس همدل و همگام و همنفسم!


عباس همدل و همگام و همنفسم!

خداوند ارحم الراحمین، پیش از آفرینش آسمان و زمین، بر دوش من بار رسالتی نشانده است به غایت سنگین و به اندازه سنگینی‌اش، شیرین و بدان به یقین که حضور تو و مساعدت و همراهی‌ات، هم از سنگینی این‌بار می‌کاهد و هم بر حلاوتش می‌افزاید.

عباسم!عباس همراه و همسفرم

من آن امامم که بار رسالت انبیاء را بر دوش می‌کشم. من آن طبیبم که در به در دنبال بیمار می‌روم. من آن آستانم که ایستادن را نمی توانم. خودم را به میان مردم می‌کشانم تا مگر آنان را از جهالت و غفلت برهانم.

عباس مهربانم! برادر دل و جانم

تو کم و بیش میزان احاطه مرا نسبت به زمین و زمان می‌دانی. من با همان نگاهی که تو از آن آگاهی، گذشته و آینده را درنوردیده‌ام و همه کائنات را زیر و رو کرده‌ام و برای همراهی در رسالت سنگینی که بر دوش گرفته‌ام از تو شایسته‌تر نیافته‌ام. شایستگی به مفهوم مطلق و از همه ابعاد و جهات. یعنی بصیرتر در نگاه، نافذتر در بصیرت، استوارتر در ایمان، محکم‌تر در پیمان، عمیق‌تر در یقین، فهیم‌تر در اندیشه، فقیه‌تر در دین، دلیرتر در نبرد، لطیف‌تر در مهر و عاطفه، شیرین‌تر در رفاقت، صبور‌تر و وزین‌تر در مصیبت، قابل اتکا‌تر در حرکت و شفیق‌تر در یاری و مساعدت و... خلاصه از تو برادر‌تر نیافته‌ام.

حساب عباس اما از حساب عالم و آدم جداست. عالم عباس برتر از حساب و کتاب و ما فیهاست. ما از عباس، بیعت خواستیم، او دست داد. ما قول طلب کردیم او سر نهاد.

عباس پیمانش را پیش از تولد بست و پیمانه‌اش را پیش از ورود به بغل گرفت.

او به محض شنیدن دعوت، چنان بی قرار دیدار جانان شد و چنان دل از کف داد که تا موعد ضیافت نایستاد و چشم و نگاهش را پیش فرستاد.


بخشی از کتاب سقای آب و ادب تازه ترین اثر سید مهدی شجاعی

ماجرای بیابان


ماجرای بیابان

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پر غم، سند نداشت
بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود!

یا گرگ‌های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ‌های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار...کاش

بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود

نویسنده : مهدی سیار

ساخت و ساز حسینی


کربلا چنان خراب می کند که نتوان ساخت ،

و چنان می سازد که نتوان خراب کرد ..

راه رسیدن به خدا

هرکه از کربلا گذشت ،

به خدا نرسید ؛

و هرکه به خدا رسید ،

از کربلا گذشت ...

منبع : همه جا همین جاست

الهي نامه

الهي نامه

الهي! وسعت جهان كياني كه اين است فسحت عالم رباني چون خواهد بود؟
الهي! از من آهي و از تو نگاهي.
الهي! به چهل و سه رسيده‌ام، چند سال ايام صباوت بود و بعد از آن تا اربعين دوران نخوت جواني و غرور تحصيل فنون جنون، اينك حاصل بيداري دوساله‌ام آه گاه گاهي است يا لا اله الا انت جز آه در بساط ندارم از من آهي و از تو نگاهي.
الهي! عمري آه در بساط نداشتم و اينك جز آه در بساط ندارم.
الهي! غبطه ملائكه‌اي مي‌خورم كه جز سجود ندانند، كاش حسن از ازل تا ابد در يك سجده بود.
الهي! تا كي عبد الهوي باشم بعزتت عبد الهو شدم.
الهي! از نخوردن رسوائيم و از خوردن رسواتر.
الهي! سست تر از آن‌كه مست تو نيست، كيست؟
الهي! عبد الله و محمد و علي و فاطمتين و حسين را به حسن ببخش و حسن را به محمد و علي و فاطمه و حسنين.
الهي! همه اين و آن را تماشا كنند و حسن خود را كه تماشايي تر از خود نيافت.
الهي! هر كه شادي خواهد بخواهد حسن را اندوه پيوسته و دل شكسته ده.كه فرموده اي:انا عند المنكسره قلوبهم.
الهي! دل بي حضور، چشم بي نور است؛ اين دنيا را نمي‌بيند و آن عقبا را.
الهي! فرد تنها تويي كه ما سوا‌ست همه زوج تركيبي اند و صمد فقط تويي كه جز تو پري نيست و تو همه‌اي كه صمدي.
الهي! حسين شير خوارم آهنگ برخاستن مي‌كند و از ناتواني و بي تابي بر خود مي‌لرزد تا دستش را بگيرم و بايستانمش كه آرام گيرد. حسن هم حسين توست و جز تو دستگيري نيست. به‌شير خوار حسين دست حسن را گير
الهي! حسين شير خوار حسن را به حسن ببخش و حسن را به‌شير خوار حسين.
الهي! آن‌كه خواب را حباله اصطياد مبشرات نكرده است، كفران نعمت گرانبهايي كرده است كه دري از پيغمبري است.
الهي! مراجعت از مهاجرت به‌سويت، تعرب بعد از هجرت است و تويي كه نگهدار دل‌هايي

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد




 آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....


شیخ احوال بهلول را پرسید.


گفتند او مردی دیوانه است.


گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.


ادامه نوشته

گناه را پیاله پیاله سر می‌کشند


تَا للهِ لَقَد أَثَرَکَ اللهُ عَلَینَا وَ إن کُنَّا لَخَاطئینَ 1

سالها چشم انتظاری ...

سالها صبر و سکوت و دست‌های دعا ...

و ما فرو رفته در حجاب غفلت و گناه

لبیک نگفتیم!

زبان در کام نچرخاندیم برای لبیک که در قبض خواسته های‌پست دنیا مست بازی بودیم ...

یَا قَومِ ألَم یَعِدکُم رَبُّکُم وَعداْ حَسَناْ 2

و اگر تاریخ تلخ عصیان و روی گرداندن از حجت خدا دوباره تکرار شود؟

آنگاه دوباره می فروش خوبی می‌شود شیطان، برای آنانی که در میکده او اتراق کرده‌اند

و نقشه گناه را پیاله پیاله سر می‌کشند ... و من و تو ...

خدا نیاورد آن روز را ....

یَا أَبَانَا أستَغفِر لَنَا ذُنُوبَنَا إنَّا کُنَّا خَاطئینَ 3

بر ما ببخش از جفایی که به ناحق در حقت روا داشته‌ایم

که اگر شعله آسا در آتش شرمساری و شرمندگی بسوزیم

ذمی نیست ....

و بپذیر ما را ای طلعت نهان گشته از دیدگان که:

مگر این سودا را انجامی

و این سیر را سرانجامی

و این بحر را کرانی هست که :

قِصَةُ العِشق لا انفِصَامَ لَهَا ...

 گروه دین و اندیشه تبیان

۱- یوسف : ۹۱.

۲- طه : ۸۶.

۳- یوسف : ۹۷.

دید! دید! یک پیامک جدید

دید! دید! یک پیامک جدید

و امام گفت: راستی را پیش از سخن‌گویی بیاموزید

این مجموعه برای آن است که کمی به خود بیاییم و تصمیم بگیریم که دهانمان را آب و جارو کنیم.

حرف زدن نعمتی است که به اصطلاح قهوه خانه‌ای کنتور ندارد و نمی‌دانم با چه انرژی کار می‌کند که هیچ وقت خاموش نمی‌شود.

اما باید بگویم که ما تا چیزی جلوی چشممان نباشد باورمان نمی‌آید.

ادامه نوشته