دو خاطره از سرانجام بد رضاخان
1. رضاشاه وقتى از ايران رانده شد، يك شمشير جواهرنشان قديمى زيبا و گرانقيمت از خزانه سلطنتى ايران كه در مراسم تاجگذارى از آن استفاده كرده بود، به خارج برد و در تبعيدگاه خود آفريقاى جنوبى از دنيا رفت.
همسرش (تاج الملوك ) آن شمشير را كنار جسدش در ميان تابوت گذارد، به اين اميد كه وقتى تابوت را به ايران برگرداند، آن شمشير را از آن بيرون آورد و براى خود نگهدارد.
تاج الملوك تلاش كرد تا اجازه بدهند جنازه او را به ايران ببرد و در ايران دفن كند، اما هنوز ايران تحت اشغال انگليس و روس در جنگ جهانى دوم بود، از اينرو به او اجازه انتقال تابوت به ايران را ندادند و چون خواهر ملك فاروق (شاه مصر) به نام فوزيه همسر محمدرضا شاه بود، تاج الملوك و همراهان با واسطه كردن ملك فاروق، جنازه رضاخان را با همان تابوت، به مصر بردند و در قاهره در مسجد رفاعى، بهعنوان امانت دفن كردند، و بعد كه موانع برطرف شد، جسد رضاخان را به ايران آوردند و دفن كردند.
در ايران سر تابوت را باز كردند تا آن شمشير را بيرون آورند، آن را در آن تابوت نيافتند، بعد معلوم شد كه ملك فاروق سر آن تابوت را باز كرده و شمشير را ربوده است، و همين موضوع نقش مهمى در طلاق فوزيه داشت.
2. رضاخان در زندگى از دو چيز متنفر بود:
از سياه پوستان و قارقار كلاغ.
در آخر عمر او را به ژوهانسبورگ آفريقاى جنوبى تبعيد كردند، و او را آنجا در باغ بزرگى كه درختهاى بسيار بلند داشت و آن باغ با ديوارهاى بلند دور خود محصور شده بود تحت نظر قرار دادند، و چند نفر خادم سياه پوست را برايش در آنجا گذاشتند، او در آنجا شب و روز قارقار كلاغهاى زياد را كه سر درختها بودند ميشنيد، و با آن سياهان آفريقايى سروكار داشت، يعنى به همان دو چيز كه متنفر بود، گرفتار گرديد. او در آنجا با دست به خود اشاره ميكرد و ميگفت: «منم اعليحضرت قدر قدرت، قوى شوكت... » بعد خودش به دنبال اين گفتار چند بار ميگفت: هى زكّى، هى زكّى، هى زكّى.
داستان دوستان، ج 4