دير به دير به ديدنم مي آمد اما زود به زود برايم نامه مي نوشت به جز... 
به هر حال رسم روزگار اين گونه است، چه مي شود كرد! 
تنها آرزويم اين بود كه بفهمم چه كسي جاي مرا در قلب او تنگ كرده است. 
آخرين نامه اش بعد از بيست سال به دستم رسيد، به همراه تركشي كه سال ها در قلب او جا خوش كرده بود! علي رغم ميل باطني ام با احترام آن را بوسيدم! فقط به خاطر اينكه او را به آرزوي ديرينه اش رسانده بود. نامه را باز كردم. كاغذي به رنگ خون، حاشيه اش سوخته، نوشته هايش تار! 
ناگاه چيزي در گلويم شكست. نامه خيس شد، نوشته ها زلال تر! 
فقط يك جمله قابل خواندن بود: دل مومن حرم خداست ... 
سيده نجمه موسوي -اصفهان